آن من دیوانه ی عاصی
نمی فهمم چه اتفاقی دارد درون سلول هایم می افتد ، انگار که همه ی الکترون ها و پروتون ها و نوترون ها حتی ! انگار که هسته ی سلول هام دارند منبسط می شوند و پوستم را می درند و، من نمی فهمم . دارم هزار تکه می شوم و تنم گنجایش قلبم را ندارد. انگشت هام دارند از هیجان می میرند. من دارم از خشم و اندوه و شادی دق می کنم. باید این روزها را سریع تر رد کنم . باید هل بدهم شان آن طرف. باید چشم هام را ببندم و بدوم و بگذرم. با این همه حس متعارض که تو سینه ام غلغل می کند، دارم می میرم . انگشت هام تند و تند این دکمه های سیاه را فشار می دهند و حروف سیاه را وسط این صفحه ی سفید درج می کنند. نمی دانم ، بخندم؟ گریه کنم؟ فریاد بکشم؟ بیفتم روی خاک و دست و پا بزنم؟ غرق شوم؟ چیزی شبیه بغض تا لبه ی چشم هام هی بالا می آید و دلم دارد می ترکد. کاش می شد از همین نقطه شروع کرد و کل دنیا را دوید و در همین نقطه جان داد. افسوس! من خودم نیستم. دمای بدنم بالا پایین می شود... من دارم می لرزم ، اذا زلزلت الارض ... به من داروی آرام بخش بچشانید ، من دارم از فرط این هیجان سرخِ داغ، شهید می شوم ...